گفتگو با کارگردان فیلم

چه شد که بعد از سالها تصمیم به ساخت این فیلم گرفتید؟

البته من سه سال پیش فیلمی بنام  “مهاجرت ” را ساختم، بنابراین  بعد از سه سال است که این فیلم یعنی ” ما که هستیم “ساخته می شود. به هر حال هر فیلم یا هر اثر هنری حاصل یک کنکاش ذهنی است که شکل می گیرد و اتفاق می افتد. موضوع این فیلم یکی از دغدغه های ذهنی من هست.

کمی درباره این فیلم و موضوع آن و اینکه چطور ایده آن شکل گرفت توضیح دهید؟

فکر می کنم یکی از مسائل مهمی که ما امروزه با آن روبرو هستیم بحران هویتی است که در درون ما جریان دارد. ما که هستیم؟ و پشت این سوال، شاید سوال دیگر به ذهن برسد که “ما که می توانستیم باشیم” ؟ . سوالی که بهرام شخصیت اصلی داستان دائما از خودش می پرسد. من کی هستم؟ و می تواند سوال هر کس دیگری باشد. بهرام فکر می کند زندگیش از دست رفته است. به جوانهای زیادی بر می خورم که به دلایلی به من می گویند زندگیم تلف شده و جوانیم از دست رفته است. خود من نیز فکر می کنم شرایط خاص جامعه ما، فرصت های زیادی را از من گرفت. ایده فیلم از اینجا شکل گرفت. ایده ای که سالها ذهن مرا بخود مشغول کرده بود و نهایتا به فیلم تبدیل شد.

موضوع فیلم در باره فردی است به اسم بهرام که فرصت زندگی با دختری را از دست می دهد، چون او مهاجرت می کند. بعد پی می برد پدر و مادرش آنهایی نیستند که او را بزرگ کرده اند. این مسائل درون او را بهم می ریزد و منجر به پرسش هایی می شود که آزارش می دهند. یکی از این پرسش های او اینست که،  اگر پدر- مادر واقعی اش او را بزرگ می کردند، او می توانست کس دیگری باشد. البته در این فیلم

بر خلاف کسی مثل رضا دوست صنعتگرش، که با زندگی، با هر نتیجه ای که برایش داشته باشد، کنار می آید، او زندگی فعلی اش را نمی پذیرد و آن را تلف شده می داند. این فکر رهایش نمی کند که اگر جامعه این امکان و فرصت را به او می داد، می توانست در هستی کسی دیگر، ظاهر شود، و توانایی هایش را ببار بنشاند.  ولی با یک تصادف کوچک، این امکان از او دریغ می شود. به پرنده ای که برای هم صحبتی به خانه آورده، می گوید: فرصت زندگی کردن، فقط یکبار به آدم داده می شود و این یکبار برای من از دست رفته است. بهرام تبلور این آگاهیست.

 این آگاهی او را  به مرز ناامیدی و پوچی می رساند. بهرام تجسم این “از دست رفتن” ها است. بهرام نماد کسانی است که می گویند زندگیم به دلیل شرایط بد تلف شده است. با این همه، بهرام می داند در صورتی که جامعه بسامان باشد زندگی فرصت های زیادی برای شکوفایی استعدادهای افراد، فراهم می کند.

بهرام شخصیت اصلی داستان گرچه صنعتگر است اما اهل شعر و ادب هم هست. رضا فقط  صنعتگر است. درباره چرایی دوستی این دو شخصیت اصلی داستان، که تنها نقطه مشترکشان صنعت است، کمی توضیح دهید. مثلا چرا بهرام دوستی مثل خودش ندارد.

در طول نوشتن فیلمنامه رضا پیدا شد و دیگر نرفت. شاید چون شخصیتی متفاوت از بهرام داشت و باعث می شد در کنار او، خصوصیات شخصیتی بهرام، بهتر دیده شوند. نه تنها رضا بلکه شخصیت زن بهرام هم خیلی با او متفاوت است. بهرام می گوید بعد از انقلاب و بعد از رفتن دختر مورد علاقه اش، دیگر مهم نبود با چه کسی زندگی کند و یا با چه کسی دوست باشد. احتمالا بدون علاقه بطرف صعنت رفته است. بهرام وقتی به ناهنجاری زندگیش آگاه می گردد، ناامید می شود و همه چیز را رها می کند. در این وضعیت این دیگران هستند که او را انتخاب می کنند و نه او آنها را. قدرت و حق انتخابش را از دست داده است. می شود گفت که  این رضا هست که با بهرام دوست شده. بارها دیده ایم وقتی کسی، بدلیل مشکلات روحی زیاد، بنوعی فلج ذهنی می شود، این دیگران هستند که برای او تصمیم می گیرند نه خود او.

بهرام و رضا را نماد و یا نماینده چه قشری از جامعه می دانید؟

بهرام نماد آرزوهای از دست رفته است. یا حسرت از دست رفتن یک زندگی دلخواه.  بهرام حاصل جبر اجتماعی است. جبری که دیده نمی شود، ولی وجود دارد و سرنوشت او را تعیین می کند. بهرام این را می داند. کسی که در پلاک 11 بدنیا می آید یک سرنوشت دارد و فردی که در پلاک 12،  یعنی فقط با فاصله یک دیوار،  بدنیا می آید سرنوشتی متفاوت خواهد داشت. هیچ کدام از این دو، سرنوشت خود را انتخاب نکرده اند، بلکه در درونش متولد شده اند و آنرا ناچارا دنبال می کنند یا بهتر است بگویم به انتهای آن کشیده می شوند. این مثال را هم می توان در مورد مردم دو کشور نیز، بکار برد. سرنوشت آنها تابع شرایط کشوری می شود، که بدون انتخاب، در آن بدنیا آمده اند. بهرام این را آگاهانه درک می کند و می داند که یکی از این دو نفر در این دو مکان ممکن است سرنوشت بدی پیدا کند. بدون اینکه آنرا انتخاب کرده باشد. برای او این قضیه دردناک است. بهرام می داند از ابتدا حق انتخاب نداشته است.

در مقابل، رضا کسی است که نسبتا رضایت می دهد به همه چیز. او چون روحیه و شرایط بهرام را ندارد. شاید این سوال هم بذهنش خطور نکند که می توانست، کس دیگری باشد. یا اگر هم  بذهنش برسد، زیاد اذیتش نمی کند و برای تغییر آن تلاش نمی کند. زندگی را آنطور که از قبل در مسیرش بوده و برای او تعیین شده، می پذیرد. برای همین راحت است. اوضاع کاری رضا خوب نیست، با این حال وقتی بهرام را غمگین می بیند، به او می گوید: بیخیال بابا، بالاتر از سیاهی رنگی نیست که حالا ما توشیم. یعی او پذیرای شرایط وحشتناک نیز هست.

 وقتی بهرام نامه پدر- مادر واقعی اش را به رضا نشان می دهد، اول کمی جا می خورد ولی نهایتا می گوید: حالا چه فرقی می کنه که پسر کی باشی؟ یا وقتی بهرام می گوید می خواهد به شیراز برود و بفهمد که پدر و مادر واقعی او چه کسانی بوده اند. رضا سعی می کند بهرام را از رفتن منصرف کند می گوید: شاید آنها مرده اند. یا شاید پدر- مادر معتادی داشته ای. قضیه آنقدر برایش اهمیت ندارد. یا فکر می کند دیگه کار از کار گذشته و باید بهرام با این مسئله کنار بیاید و پذیرای آن باشد. رضا نماد کسی است که اهل پرسش نیست. رضا نهایتا می خواهد بداند، نه بفهمد. رضا بدنبال موضوع داستان است اما بهرام به دنبال چرایی داستان است.

زن بهرام با او مشکل دارد. چون فاصله آنها خیلی زیاد است. برای همین بهرام پس از مرگ مادرش به خانه او می رود تا تنها زندگی کند. باز هم انتخاب اشتباه.

آنها دنیایی کاملا متفاوت دارند. شاید چون تصادفی کنار هم قرار گرفته اند. بهرام برای فرار از زندگی آشفته اش به خانه مادرش می رود. در گفتگویی که با زنش در آنجا دارد، متوجه می شویم که بهرام اوقات فراغتش را با کتاب می گذرانده است. اما زن این را نمی پذیرد و او را هپروتی می داند و تعجب می کند که چرا معاشرت با او را رها کرده و با کتاب، انس گرفته است. اما بهرام می گوید تنها دلخوشی اش کتاب است و ای کاش همه در هپروت کتاب بودند. در فیلمنامه هیچکدام به خاطر شخصیت خاصشان مقصر نیستند، چون اشتباهی کنار هم قرار گرفته اند. آنها انتخاب نکرده اند. بلکه انتخاب شده اند. بهرام پس از مرگ مادرش، فرصتی پیدا می کند که انتخاب کند. و او حالا، تنهایی را انتخاب می کند. وقتی زنش به او می گوید پس ما چی؟ بهرام می گوید مایی وجود ندارد هر کس دارد برای خودش زندگی می کند. و درست می گوید.

ظاهرا بهرام برای فرار از این زندگی، که دلخواه او نیست، هم صحبتی با پرنده را انتخاب می کند.

همین طور است. برای خیلی ها گذران با حیوانات جای انسانها را می گیرد. چرا که زندگی در کنار آنها، دلنشن تر می شود. بودن در کنار آنها آزارشان نمی دهد. بهرام گاهی با پرنده همزاد پنداری هم می کند، وقتی می بیند پرنده دائما از این طرف قفس به طرف دیگرش می رود، می گوید: تو پرهای قشنگی داری ولی کجا می تونی پرواز کنی؟  من هم در دنیای حماقتم هی از این شاخه به اون شاخه پریدم تا شدم این. الان هم که کمی می فهمم، دیگه بدردم نمی خورد. یکی از خصوصیات بهرام اعتراف به حماقتش می باشد.

دختر بهرام ازدواج نکرده و ظاهرا قصد دارد در آینده از ایران برود. بنظر می رسد شرایط برای او هم دلخواه نیست اما برخلاف پدرش چون شرایط را برای زندگی دو نفره مهیا ندیده،  تن به ازدواج هم نداده است.

برای دختر بهرام و پرستار مادرش، مثل خیلی از جوانها، به دلیل گرانی و بیکاری، شرایط مناسب برای ازدواج دلخواه،  وجود ندارد. اما نگرانی بهرام، رفتن احتمالی دخترش به خارج است که او را تنها تر می کند.

دختر بهرام که به نسل دیگری تعلق دارد، تفاوت پدر و مادرش را می داند، برای همین و برخلاف میل مادرش که می خواهد بهرام به خانه اش برگردد، راضی است پدرش در تنهایی زندگی کند تا بقول او، از دست غرغرهای آنها خلاص شود.

در فیلمنامه درست است که بهرام با ناامیدی و یا به نوعی با یاس فلسفی زندگی می کند. اما پذیرای آنچه که جامعه برای او تعیین کرده هم نیست. یعنی بهرام آنچه را که به او داده اند را نمی پذیرد ولو اینکه نتواند تغییرش بدهد یا در مسیر دیگری قدم بردارد.

بهرام می داند که سهمش این نیست که به او داده اند. بهرام می داند که شایستگی بهتر از اینی که هست را داشته و دارد. بهرام شاید توان تغییر دادن مسیرش را ندارد، اما همانطور که گفتیتد پذیرای وضع موجود هم نیست و برخلاف رضا می خواهد بداند. می خواهد علت ها را پیدا کند. بهرام می خواهد بفهمد. برای همین است که پرسش می کند. و کسی که اهل پرسش هست اهل تغییر دادن هم می شود. بهرام در مطب روانپزشک می گوید: من قسمت بیشتر زندگیم از دست رفته. برای اینکه من این راه را انتخاب نکردم، بلکه در این راه گذاشته شده ام. با این حال، روانپزشک به او می گوید درست هست که جبر وجود دارد، ولی همیشه یک راه فرعی هم برای برون رفت از آن وجود دارد. روانپزشک یعنی همان برادرش به او می گوید: کسی که جلو من ایستاده مسیرش را تغییر داده و در راه فرعی قراردارد.

بهرام با اشتیاق و حسرت به دیدار برادرش به مطب او می رود ولی خودش را معرفی نمی کند و ناشناس هم از مطب او بیرون می آید. سکانس تاثیر گذاریست.

او به مطب برادرش نمی رود که ابراز آشنایی کند. او به آنجا می رود تا بخشی از هویت و گذشته از دست رفته اش را ببیند. در واقع مطب برادرش، نمایشی است از تقابل آنچه که هست و آنچه که می توانست باشد. نه از منظر دکتر شدن بابک، بلکه نمایش بهم ریختگی و نابسامانی روحی بهرام، مقابل آرامش درونی بابک برادرش. او به آنجا می رود تا بخشی از حس نوستالژیک به خانواده ی اصلی اش را کم کند. دادن آشنایی درد او را درمان نمی کرد، چون چیزی را برای بهرام عوض نمی کند.

 وقتی مهربانو عکسهای گذشته خانواده بهرام را به او نشان می دهد، به بهرام می گوید اگر آن حادثه اتفاق نمی افتاد، شما الان توی این عکسها بودید. فاجعه برای بهرام اینست که در آن عکسها نیست. بهرام به دیدار برادرش می رود تا بفهمد که اگر در آن عکسها بود، الان چه وضع روحی داشت. در واقع بابک، امکان هستی دیگریست، که بهرام هم می توانست داشته باشد.

بنظر می رسد قصد خودکشی بهرام برای از بین بردن این مشکل روحی، یعنی همان گذشته از دست رفته است، که لحظه ای او را رها نمی کند.

بهرام آنچه را که به او داده شده، آنهم از طرف مادری که او را دزدیده، یعنی هویت کنونی اش را، نمی پذیرد. به مهربانو می گوید: زهرا خانم چیزی نداشت که به من بدهد. او فقط مرا بزرگ کرد. زندگی من به بطالت گذشت. بهرام در پی پاک کردن این بطالت است. اما در اثر یک اتفاق، دختر بچه ای سر راهش قرار می گیرد، گویی دختر بچه بخشی از هویت جدید بهرام است که در او رشد کرده است، آنهم پس از یافتن پدر – مادر اصلی اش. برای همین با دیدن او از این کارمنصرف می شود.

مهمترین ویژگی این فیلم از منظر شما چیست؟

اینکه بهرام نمی داند فرزند کیست؟ فرزند سنت است یا مدرنیته. بهرام شخصیت اصلی داستان نمادی از بحران هویتی است که در درون ما جریان دارد. سرعت تکنولوژی و سرعت حوادث در دنیای مدرن امروز، و ورودش به جامعه ی نیمه سنتی ما، سبب دوگانگی و بهم ریختگی در رفتار و ذهنیت ما شده است که می توان به آن نوعی بحران و سرگردانی هویتی لقب داد. نتیجه این وضعیت در ذهن بهرام و یا هر کس دیگری، به این سوال منتهی می شود، که من که هستم؟. و ناگزیر مثل او بدنبال این بگردد که، به کجا تعلق دارد؟. بهرام بدنبال هویت واقعی خودش می گردد.

ببینید، ما به روز ترین ماشین ها را بکار می گیریم و یا سوار می شویم اما شرایط زیست ما، یعنی مجموعه روابط فرهنگی – اجتماعی ما، به گونه ای نیست تا رفتاری درخور، متعادل و منظم با آن ماشین داشته باشیم. نتیجتا به بحران می رسیم. آشفتگی در بیرون، و انعکاسش یعنی بحران، در درون. بهرام نمود این بحران است.

شما را پیش از هر چیز یک نقاش – معمار و مجسمه ساز می‌دانیم، فکر می‌کنید تاثیر حضور این هنرها در سینما  به چه شکل است و آیا در کار خودتان نیز این نگاه اثرگذار هست یا نه؟ آیا می‌توانیم این رد را در اثارتان جستجو کنیم؟

سینما تصویر و صدا است. در وجه تصویریش، سینما تصایر متحرک است و اگر هر فریم یا هر پلانش را یک تابلو نقاشی فرض کنیم، آنوقت رابطه اش با نقاشی بهتر دیده می شود. یعنی تمام قواعد رنگ – نور و کمپوزیسیون که زبان نقاشی را شکل می دهد، بر هر فریم تصویر سینمایی نیز، حاکم است و بر همان اساس استوار است. بنابراین یک کارگردان نقاش، شانس این را دارد که فیلمی بر اساس قواعد استتیکی یا زیباشناسانه هنرهای تجسمی بسازد. در این حالت، کارگردان یک تابلوی نقاشی اش را، بر اساس قواعد سینمایی، در هزاران فریم تکرار می کند. من به سبب عادت، به سینما به عنوان یک تابلوی نقاشی متحرک، نگاه می کنم. پس ترکیب یا کمپزیسیون میزانس را هم، به عنوان یک طبیعت بیجان، که قرار است از آن نقاشی کنم، در جلوی دوربین می چینم.

از قواعد زیباشناسی حجم در مجسمه، در حرکت هنرپیشه ها، در طرز ایستادن و نشستن آنها، بسیار بهره می برم. معماری محیط، عنصری مهم در هر میزانسن سینمایی است. آشنایی فنی با معماری در چیدمان میزانسن نتیجه خوبی ببار می آورد. باید بگویم، نخ زیباشناسی هنرها از درون بهم ارتباط دارند. کافی است سر رشته این نخ را بشناسی و با مهارت بدست گیری، آنوقت هر کس بفراخور توان و ظرفش، می تواند از هر رشته هنری در رشته های دیگر استفاده کند و بهره ببرد.